میان مُشت ام
قندیل هایی ست
از اشک های یخ زده ی مردمانی که
خیمه هایشان را
روی خونِ ریخته از دلِ واژه های من
برپا،...
و سبد سبد خواب
به یکدیگر هدیه دادند!
باز خواهم گشت...
در شبی که
ماهِ شب چهارده
بعد از طلوع به نماز واژه ها می ایستد...
دست هایم را
بر سر شهر خواهم باراند
و شقایق های کاغذی را
از سینه ی زمین خواهم شست!
گونه های خیس دریا را خواهم نواخت
و برای ماهی آزادی که
باله اش شانه ی آب بود
ترانه ی حباب و باران خواهم خواند!
و خوابِ مردم شهر را تعبیر...
هاله ی طلوع
*********
متاثر از رویدادهای پس از هجرت پروانه...(درگذشت پدرم)