های ... نسیم نفس پاشِ طلوع!
قالی سعادتت کو؟
می خواهم دور شوم
از لرزه ی قدم های برهنه ای
که بی هیچ دلهره،
زیر آسمانِ بی رنگین کمان
پا روی ستاره های ریخته بر
سنگفرش کوچه ها نهاده...
خاکستر سرو را مزه مزه،
در حریم آسمان اطلسی کاشته
و سنگ های بستر دریا را
مدال افتخاری بر سینه می دانند!
مرا ببر از سرزمینی که
با شکوفه های بهار طناب می سازند
برای دار زدن حنجره ی یک کبوتر !
اینجا صدای هیچ پرنده ای
شبیه چلچله ها نیست !
و مردمانش دل را نمی شناسند...