تا کی باید
در خم ترین پیچِ شعر بایستم و
خاطرات شبنم گرفته ام را
با خیس ترین واژه ها
راهیِ آسمان کنم...
تکلیفِ
این روزهای تاریک
با خودم روشن نیست.
دلم
هنوز زخمِ هجرتت را
خون گریه می کند...
چقدر دلتنگتم
بابا...
گفته بودی:
"با تو
دوباره از شکم خاک
زاده می شوم..."
گفتم:
"زاده می شوم
با دلی
به رنگِ نگاه تو! "
این روزها نبودن هایت را
در کوچه پس کوچه های خاطرات
زیر نم نم یادت، قدم می زنم...
امشب سبلان
گله دارِ واژه های نبودن توست
که منجمد بر جای جای آلوارس می لغزد...
آلوارس : پیست اسکی توریستی و گردشگری معروفی ست در دامنه ی سبلان
بی تابم
مثل سیبی رسیده
در بالاترین شاخه ی یک درخت
در انتظار باد و بارانی
تا در آغوش دست های باغبان آرام شود...
گاهی که
گلوی شاعرانگی ام
رو به کویر لبخندت می گیرد
"تو"
بر سنگفرش چشم هایم
قطره قطره جاری،
در شمالی ترین نقطه ی قلبم
با تاجی بر سر
عاشقانه هایم را به سلطنت می نشینی...
هنگام غروب
من می مانم و
تبسم خاطرات سپیدی که
به طعمِ نگاه توست...
شیرینِ شیرین!