من ریشه های تو را دریافته ام

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

"احمد شاملو"



ೋ درد بی درمان ೋ

برای نوشتن دلتنگی هایم

یک لغت نامه

تو را کم دارم...





(شفیقه طهماسبی)

ೋ یک قدم تا خدا ೋ

درست است که

زخم دهان بازِ روییده بر تن شعرهایم

با سرنخِ هیچ بهانه ای بخیه نمی شود،

اما

ایمان دارم به مصلحتی که در پس

دردهایش نهفته است...

تا خدا

راهی نمانده.



(شفیقه طهماسبی)_ شهریور94

ೋ آرزوهای بزرگ ೋ

گنجشگک اشی مشی

دلتنگیهای خاکستریت را

در حوض کدامین قصه رنگ خواهی کرد؟

مرا هم با خود ببر...

برای دلم،

پیراهنی سرخ می خواهم...




(شفیقه طهماسبی)

ೋ ملودی خاکستری ೋ

دمی بنشین و

رقص انگشتهایم را روی کلیدهای

سپید و سیاه پیانو تماشا کن.

این پاتیناژ خاکستری

تاوان گاز های نبلعیده ی سیب سرخی ست

مانده در گلو...




(شفیقه طهماسبی)