ೋ سهره ی بی قرارِ ೋ

پرنده ی میان دست هایش

خلاصه ی نفسهای مردی بود

جامانده در

چین و چروک دامنِ دنیا ...


سهره ی کوچک

خوب می دانست

"رفتنی ست"


و مرد، خسته تر از همه ی دیوارهای دنیا

به زخمِ پای فنچ سیاه کوچکی خیره بود

که رسم پرواز را بهتر از او می دانست...




_ قلب سهره ی کوچکی که همراه لحظه های سکوتم بود و طبیب پای زخمی اش ، دست های پر مهر پدرم، دقیقا در لحظه ی درگذشت ایشان از حرکت باز ایستاد... وقتی با منزل پدرم تماس گرفتم صدای گریه ها را شنیدم و فریاد بابا رفت...