مچاله ی نمایشی پاره
از یک درام واقعی بود!
که با هنرنمایی لبخندهای وصله دار...
شیره از سنگ گرفتند!
پشت به بی پرده ترین پنجره
صندلی از زیر پای حقیقت کشیده
پاشنه بر گلوی نفس واره ها فشرده
و مرگ انسانیت را پایکوبانه جشن گرفتند!
اینک؛
در شبی که ماه
آرامشی نقره گون می پاشد بر
دلهره ی سنگ های مزار
به فردای آنانی می اندیشم
که با شیپور سیاست،
فریاد صداقت سر داده
و خود را از تبار چشمه خوانند...
... و هنوز نفس می کشند!
خواهم گذشت
از زمینی که با اولین باران پاییزی
عقده هایش را نم پس می دهد...
باید دور شد
از ازدحام سایه هایی که
در عرق پیشانی صداقت
ماهی صید می کنند...
می ترسم کپک بزند
حرمت لقمه شده میان نانی که
نمکش بوی سیاست گرفته است...