ೋ حادثه ی باران ೋ

ساده نگذر

از رخت سپیدی که

بخت واژه هایم شده


من

آن عروس باران خورده ام

که سالهاست دست در دست آرزوهایت،

شانه ی خاکی جاده های شعر را

پابرهنه قدم می زنم...


و فراموش می کنم

باران

تنها حادثه ای بود که

ردّ گام هایم را به جنون کشاند...