با قدم های رعدآسا...
و رنگین کمان پلی شد بینِ
رویای ما... اینک چیزی جز
بوی خاک نمانده...
(شفیقه طهماسبی)
بقول سهراب:
"به سراغ من اگر می آیی، نرم و آهسته بیا..."
شاه پر
ابری بود خسته ی تقدیر
با هذیان هایی به رنگ هبوط
که تنها بر سر کوهستان می بارید....
چاپارسواری بود که بین مترسک ها
دو رکعت عشق تقسیم می کرد
حوا نمایی بود
در حسرت خاتون نقره پوش!
که واپسین های جنونش را در ضیافت مرگ،
بر دل عنکبوتیِ عالی جنابان
با رقص آتش، حک می کرد...
برگ سبزِ بلوطی بود
با آوازی عامیانه!
شاه پر
نگاهِ جامانده ی خدا بود!
(شفیقه طهماسبی)
چشم های من
فنجان قهوه نیست
برای گرفتن فال عشق!
تلخترین حلواست
در رسای مرگ
یک حس...
(شفیقه طهماسبی)
درد می شود
نیش می زند، سرخ!
چنانکه هیچ چسب زخمی
مرهم نمی شود
برای پل شدن میان شکافِ خونینِ دل...
(شفیقه طهماسبی)