ೋ آسمان کجاست... ೋ

آسمانی که باشی

حتی از قلب زمین هم

راهی برای ابر شدن می یابی

و می باری...







هاله ی طلوع

ೋ زمستان ೋ

زمستان است

پنجره را

رو به همه ی ایوان ها

باید بست...


هاله ی طلوع




ೋ آوار... ೋ

دیشب

دستِ سکّه ها

"یکی پس از دیگری" رو شد!

جیب سوراخ بود ...

صداقت

قطره شد و چکید!



دلم به حالِ باغچه می سوزد...



هاله ی طلوع

ೋ واژه های بندی...ೋ

قسم
به سوزِ دست های زمستانی ام
بین انجماد اینهمه صدا
تبسمِ من
تکیه بر واژه های استخوان شکسته داشت...
مبادا مشتِ دلش
برای کسی رو شود...


تقصیر من نیست اگر
از جاسوسی اشعار می ترسم
و آنها را به بند می کشم .
گوش کن......
هنوز از لابلای ورق های دفترم
صدای غل و زنجیر
به گوش می رسد...






هاله ی طلوع


ೋ برای پدرم ೋ

پدرم

تو همان سربدار

تنگه های ستبر ایّامی

که شکوهِ اندیشه ات،

زوال شب...

صلابتِ نگاهت،

کمر شکن تازیانه های سرنوشت...

و اقتدار گام های استوارت،

تکیه گاهی ست بر آمالم...


نبودی اگر

دلم می گسست

از این گوی هزار رنگ

که با نامرئی ترین نسیم

بند بود به یک دلبستگی نازک!


نابرابری کفّه های ترازو

غلاف از سیگار تو ربود

برابری را دود

و به دست باد سپرد!


اینک بیا

کرشمه ی هستی را

به بلوغِ نارس اش پس...

و به نفع یک لبخند

از همه ی تلخند ها

کنار بکشیم!



هاله ی طلوع

*********

هدیه ی روز پدرم بود.... در سالی که گذشت.