ೋ بیا... ೋ

قبول کن -"من" -

واژه ای جا مانده در جیبِ زمان  بود 

و قلم بی گناه !


"تو"

طلوعی خیس بودی

از بغض ابرهای سرخِ غروب...

و دست های مشکوک شیرین نما،

در حسرت شکفتن

زنده به گور در آیینه ی چشم فرهاد!



بیا و

پا از استخوان های شکسته ی یاس بیرون کش

آواز بخوان

و سرخ ترین واژه ات را

پای جوانه های زندگی بکار...


فردا

من و تو ترانه چینِ باغِ 

-کاش- ها خواهیم بود 

و لبخندمان لعنتی بر خواب زدگی قدم ها!


بیا یکبار دیگر

ایمان بیاوریم بر رو سفیدی ماه

و آستین بالا بزنیم بر زلالی شمشادها ...


باغچه و آسمان منتظرند

بیا...

ೋ نقضِ فرضِ محال ೋ

با کوهی از

سخاوتِ شب بر دوش

گوژپشتی شدم

خیره بر دور تند واژه هایی که

نت های اندیشه ات را

خط به خط

بدون کلام

تا بی نهایت برایم معنا می کند.


تو

تنها فرض محالِ

روزهای بی درنگ من هستی!






ೋ به رنگ زندگی ೋ

رنگ کلام تو
مادر همه ی رنگین کمان هاست
سپیدِ سپید...

وقتی می گویی : "دوستت دارم"






ೋجبروت عشق ೋ

خواهم ماند

منتظر!

در گوشه ای از تقویم

در بیراهه ای از زمان،

آنجا که دریا و آسمان مرز نمی شناسند

شاید قاصدکی که

تنهایی ام به پایش گیر کرده

خبرِ نفس های گرمم را

به تو برساند...





ೋ داس زمان ೋ

کمر خمیده ی داس زمانیم

وقتی جز سکوت،

هیچ عاشقانه ای از گلوی شاعرانگی مان

پایین نمی رود...