دوست داشتنت را
به دلم می سپارم...
که از یک جنس اند!
ذهن،
عشق را به ترازو می کشد!!!
هاله ی طلوع
نیستی
و دلم می خواهد
واژه های خیسِ ناگفته را
روی بند دلت پهن کنم
و بعد
با هم به تماشای ماه برویم!
با لب هایم
برایت نردبانی بسازم
تا سبد سبد ستاره بچینی
شهابی را
زینت پیراهنت کنم
برهنه تر از نسیم
خیس شویم
از باران عشق!
و در
گرگ و میشِ صبح
واژه های خشک نشده ی مان را
از بند دل جمع،
و در پستوی سینه پنهان کنیم
مبادا
طراوت نفس های جا مانده در کلماتمان
به گوش نامحرمان برسد...
هاله ی طلوع
خوابم نمی برد...
کجایی؟...
بیا و برای واژه های ملتهبم لالایی بخوان!
تا گهواره ی احساسم را تکان ندهی
خوابم نمی برد!
هاله ی طلوع
این بار
قبل از آمدن
آستینت را از ستاره ها بتکان
تا
حواس ماه
با چشمک شان پرت نشود!
هاله ی طلوع