ೋشطرنج زمانه خاکستری نیست! ೋ

باید از نو بنویسم

حکایت سربازان پیاده ای

که بدون تاکتیک

با چشم های بسته و دهانی باز

شطرنج زمانه را

میان خطوط  کف دست هایم

رژه رفتند


با خنجرِ کین،

پشت ام سنگر ،

و انتقام قلعه های نداشته شان را

با زخمی بر دوشم گرفتند...



خاکستری، رنگِ من نیست!

یا سپیدِ سپید

یا سیاهِ سیاه!












ೋ لحظه های چوبی ೋ

به دیوار آویخته ام

قاب شورانگیزترین کنسرتی

که سکوت چشم های ما را

سپیدتر از هر شعری

آنگونه نواخت

تا بزرگترین تراژدیِ عشق ،

ترانه ای باشد بر

 گوشِ دیوارهای عصر سنگی...