ೋ سکوت... ೋ

شهر
محدوده ی پرواز ممنوع
و کوچه ها
در حسرت سایه ی صدا
میزبانِ بادِ سیاهی ست...
که شانه از آوردن قاصدک
خالی کرد...


هاله ی طلوع

ೋ شقایق زندگی ೋ

فاتح سرود زندگی!

به رندی واژه های

گیسوفشانده ام قسم...

هر بار که کمر دل

زیر خروارها سوزِ ناسور، خم

و ققنوس احساس بر دوش باد، تشییع

تنها

لمس شقایق های روییده در

طنین کلماتِ توست

که ماه را

از برکه ی تنگ دلم

بیرون می کشد...



هاله ی طلوع

ೋ برقِ حضور... ೋ

مدار بسته ی

مهرِ دست هایت دور قلبم

نوسان کدامین رعشه است

که بسامد واژه های گرمت

برقی شده

تا بلرزاند آونگِ دم و بازدم را

در شورش تناوب بود و نبودت...



هاله ی طلوع


ೋ بوی سیب ೋ

چند بار بریده ام؟

چند بار باریده ام؟

می دانی؟

هنوز هلال وار

بر تحوّل افق خیال

سرور پرستو ها را

بر اقبال نهال

در فال بهار نمی بینم!


دیریست ابر

از زخم ژرف سیب کال

پای دار

که به هوای یک نا بیدار

متحمل شد،

حکایت ها دارد...

درحالیکه بشر

بی اعتنا به ریشی که

بر دلِ منتظر سیب می کارد

فقط چشید

طعمِ نارسِ پیش از رهایی!


ماند پای دار

اما چشم انتظار

سیب کال!



هاله ی طلوع

ೋ رویای سپید ೋ

صبوری می کنم

با رگ های بیرون زده از

احساس مردمانی که

در تظاهرات نقابها

پشت به صمیمیت شیشه ی اندیشه

تلاش در انکار گورکن های نمک پرورده دارند

تا زمین را برای دیگران چند ضلعی بکنند!


قانع بودن به یک جرعه آسمان سخت نیست...


کاش با دلی شیرین بیان

اندکی شکر بر خیالم می پاشیدند!


اینک روی پیزا ترین بام کابوس

خواب مرداب را به دست باد سپرده

چشم و گوش را

به ناباوری آنچه دید و شنید

تکانده ام!


ریشه در خاک

وعده ام برای پاییزی ترین باد

برگ های زمینگیر است

و داورم

کلاه شعبده بازی که

در دل،

کبوتری سپید دارد.


هاله ی طلوع