بی تابم
مثل سیبی رسیده
در بالاترین شاخه ی یک درخت
در انتظار باد و بارانی
تا در آغوش دست های باغبان آرام شود...
گاهی که
گلوی شاعرانگی ام
رو به کویر لبخندت می گیرد
"تو"
بر سنگفرش چشم هایم
قطره قطره جاری،
در شمالی ترین نقطه ی قلبم
با تاجی بر سر
عاشقانه هایم را به سلطنت می نشینی...
هنگام غروب
من می مانم و
تبسم خاطرات سپیدی که
به طعمِ نگاه توست...
شیرینِ شیرین!
ترجمانی ست از
نجوای عاشقانه ی نسیمی مست...
برای نوازشی از جنس بهشت
کاش پنجره
به دلدادگی نسیم ایمان داشت...
برای دست های بدون دستکشِ ما...
می گویی:
"عاشقانه ننویس!"
تو چه می دانی که
واژه های من
از اصطکاک بالهای تو
سپید می شوند...
پروازت
چلچراغِ دفترم است.