قسم
به سوزِ دست های زمستانی ام
بین انجماد اینهمه صدا
تبسمِ من
تکیه بر واژه های استخوان شکسته داشت...
مبادا مشتِ دلش
برای کسی رو شود...
تقصیر من نیست اگر
از جاسوسی اشعار می ترسم
و آنها را به بند می کشم .
گوش کن......
هنوز از لابلای ورق های دفترم
صدای غل و زنجیر
می آید.
هاله ی طلوع
وقتی
دست و دلِ شعر
در دو راهیِ بودن و نبودن
گیر می کند
واژه
دردِ قلم را
دوا نمی کند...
نقاهتی از سکوت باید
تا سینه ی بی سپرِ احساس
زیر تیر بارانِ تنهایی
سپید بماند.
هاله ی طلوع