ೋ قلمرو...ೋ

کجای آسمان بال می زنی
که پرنده ها
گیج از پرواز تو اند...

ೋ دلم... ೋ

نه از اهالی باران است
و نه غروب...
پرنده ی کوچکی ست دلم
که دوست دارد
از کف دست های تو...
دانه برچیند.

ೋ تبسم شکسته ೋ

قسم
به سوزِ دست های زمستانی ام
بین انجماد اینهمه صدا
تبسمِ من
تکیه بر واژه های استخوان شکسته داشت...
مبادا مشتِ دلش
برای کسی رو شود...



تقصیر من نیست اگر
از جاسوسی اشعار می ترسم
و آنها را به بند می کشم .
گوش کن......
هنوز از لابلای ورق های دفترم
صدای غل و زنجیر
می آید.




هاله ی طلوع

ೋ گلوی شاعرانگی ام گرفته است ೋ

وقتی

دست و دلِ شعر

در دو راهیِ بودن و نبودن

گیر می کند

واژه

دردِ قلم را

دوا نمی کند...


نقاهتی از سکوت باید

تا سینه ی بی سپرِ احساس

زیر تیر بارانِ تنهایی

سپید بماند.





هاله ی طلوع

ೋ یکرنگی کیمیاست ೋ

پرنده

می شناسد

رنگ به رنگ بودنِ سرزمین ها را

کوچ می کند به سمتِ

یکرنگی!





هاله ی طلوع