می گویند:
" قلب هر شخص،
به اندازه ی مُشت اوست"
به دست هایت می اندیشم
و مهربانیِ قلبی که
از مُشتت بیرون زده...
_ برای مادرم _
لمسِ
تپش های قلب پرستویی که
میان مُشت ام آشیانه دارد
هراسِ نزدیک شدن پاییز را
روز به روز بیشتر می کند...
دلم می خواهد
هجرت را "وتو" کنم...
زمینِ پوشیده از گلبرگ،
زخم های خسته ی کف پا را
مرهم نمی شود...
سالها
رهگذر جاده های خار بودن
باورِ همه ی ترس های خونین است.
هجرت پروانه را
به رنگ آتش نواخت
انگشت هایی که
خاکستر نشینِ
کلیدهای سپید پیانو بود...
_ برای مرحوم پدرم _