تو
همان کوهنوردی
که در صبح فروغی سرخ
شبنم بر پیشانی طلوع پاشیدی
چارقدِ سبز، از سرِ غنچه کشیدی
تا در زایشی نو،
هاله ای نو بر ردّ گام های آسمان
بوسه زند...
باید از نو بنویسم
حکایت سربازان پیاده ای
که بدون تاکتیک
با چشم های بسته و دهانی باز
شطرنج زمانه را
میان خطوط کف دست هایم
رژه رفتند
با خنجرِ کین،
پشت ام سنگر ،
و انتقام قلعه های نداشته شان را
با زخمی بر دوشم گرفتند...
خاکستری، رنگِ من نیست!
یا سپیدِ سپید
یا سیاهِ سیاه!
ضامن لبخند من
آهویی ست رمیده از زمین
تیزپایی آسمانی
که هر روز از پنجره ی امیدم
به تماشای رقص گام هایش می نشینم...
مشک ختن نگاهش،
پادشاه عطر های دلنواز است
و نفس های بیقرارش،
افتخار قلبم.
رنگین کمان!