های ... نسیم نفس پاشِ طلوع!
قالی سعادتت کو؟
می خواهم دور شوم
از لرزه ی قدم های برهنه ای
که بی هیچ دلهره،
زیر آسمانِ بی رنگین کمان
پا روی ستاره های ریخته بر
سنگفرش کوچه ها نهاده...
خاکستر سرو را مزه مزه،
در حریم آسمان اطلسی کاشته
و سنگ های بستر دریا را
مدال افتخاری بر سینه می دانند!
مرا ببر از سرزمینی که
با شکوفه های بهار طناب می سازند
برای دار زدن حنجره ی یک کبوتر !
اینجا صدای هیچ پرنده ای
شبیه چلچله ها نیست !
و مردمانش دل را نمی شناسند...
بی تو
نه بهار، بهار است و
نه دهان زندگی به لبخندی گشوده...
با لب هایی که ناز لبخندش
قهقهه ای ست به ریش اشک ها
ایستاده ام!
به تماشای دل پرِ ابرهایی که
گوش شان به العطش هیچ زمینی
بدهکار نیست!
ایستاده ام!
به نوازش سکسه ی قلب هایی که
تپش شان، جنازه ی شعرهای مرا
دارکوب وار،
روبه آشیانه ای در باد، نوک می زنند...
قسم به -نا- یی خسته
که بر پلک هایم لمیده،
ابر و خاک را آشتی خواهم داد
کافی ست بغض محال تو
از مردمک بهاری ام
به قطره ای -بودن- ببارد!
در ایام مقدس ماه مبارک رجب و لیله الرغائب از همگی دوستان التماس دعای خیر دارم
روح مطهر همه ی رفتگان آرام
از مجموعه ی "خاطرات شبنم گرفته"
قبول کن -"من" -
واژه ای جا مانده در جیبِ زمان بود
و قلم بی گناه !
"تو"
طلوعی خیس بودی
از بغض ابرهای سرخِ غروب...
و دست های مشکوک شیرین نما،
در حسرت شکفتن
زنده به گور در آیینه ی چشم فرهاد!
بیا و
پا از استخوان های شکسته ی یاس بیرون کش
آواز بخوان
و سرخ ترین واژه ات را
پای جوانه های زندگی بکار...
فردا
من و تو ترانه چینِ باغِ
-کاش- ها خواهیم بود
و لبخندمان لعنتی بر خواب زدگی قدم ها!
بیا یکبار دیگر
ایمان بیاوریم بر رو سفیدی ماه
و آستین بالا بزنیم بر زلالی شمشادها ...
باغچه و آسمان منتظرند
بیا...
با کوهی از
سخاوتِ شب بر دوش
گوژپشتی شدم
خیره بر دور تند واژه هایی که
نت های اندیشه ات را
خط به خط
بدون کلام
تا بی نهایت برایم معنا می کند.
تو
تنها فرض محالِ
روزهای بی درنگ من هستی!