همه ی دلخوشی ام
شعر هایی ست که کبوتروار و بی قرار
دانه چینِ صحن حرمِ مشت ما هستند
در بی اعتباریِ اینهمه دست ،
باید
ضامنِ لبخندِ هم باشیم...
در هوای ابری
کنارم که می ایستی
باران مجالی می شود برای
بداهه نوازی گرمای دست هایت
همینقدر نزدیک باش...
می خواهم به هوای
عطر شانه هایت
به دیار واژه ها بزنم
و روی همه ی شعرها را سپید کنم.
ساده نگذر
از رخت سپیدی که
بخت واژه هایم شده
من
آن عروس باران خورده ام
که سالهاست دست در دست آرزوهایت،
شانه ی خاکی جاده های شعر را
پابرهنه قدم می زنم...
و فراموش می کنم
باران
تنها حادثه ای بود که
ردّ گام هایم را به جنون کشاند...