ೋ امید ... ೋ

تکیه گاهم

شانه ی کوهی ست

که بازتابِ شکوه اش

پیراهنی ست به قامتِ آرزوهایم...









ೋ بادبادکِ عشق ೋ

روبرویم بایست!

می خواهم آسمان را

در چشم هایت بکارم

و عاشقانه هایم را

در هوای نگاه تو

پرواز دهم...








ೋ رستاخیز لبخند... ೋ

محشر جایی ست

به زیبایی تبسم تو

و شیدایی واژه های من.









ೋ طبیب ೋ

تنها مرهمِ

پای زخمی تو

آب چشمه ایست

که ماه در آن نمی لرزد...

ೋ محشری برپا کن با نگاهت... ೋ

انگشتانم دیگر

قلم را نمی شناسند.

اسلحه ی گرم چشم هایت را بیاور

چشمکی شلیک کن

تا گلوله ی نگاهت

قلم را برای کاغذ شعر کند.

میخواهم

در دفترم خون به پا کنم!