ೋ وتو ೋ

لمسِ

تپش های قلب پرستویی که

میان  مُشت ام آشیانه دارد

هراسِ نزدیک شدن پاییز را

روز به روز بیشتر می کند...

دلم می خواهد 


هجرت را "وتو" کنم...








ೋ باور های خونین ೋ

زمینِ پوشیده از گلبرگ،

زخم های خسته ی کف پا را

مرهم نمی شود...


سالها

رهگذر جاده های خار بودن

باورِ همه ی ترس های خونین است.








 


ೋ هجرتی به رنگ آتش ೋ

هجرت پروانه را

به رنگ آتش نواخت

انگشت هایی که

خاکستر نشینِ

کلیدهای سپید پیانو بود...









_ برای مرحوم پدرم _

ೋ سهره ی بی قرارِ ೋ

پرنده ی میان دست هایش

خلاصه ی نفسهای مردی بود

جامانده در

چین و چروک دامنِ دنیا ...


سهره ی کوچک

خوب می دانست

"رفتنی ست"


و مرد، خسته تر از همه ی دیوارهای دنیا

به زخمِ پای فنچ سیاه کوچکی خیره بود

که رسم پرواز را بهتر از او می دانست...




_ قلب سهره ی کوچکی که همراه لحظه های سکوتم بود و طبیب پای زخمی اش ، دست های پر مهر پدرم، دقیقا در لحظه ی درگذشت ایشان از حرکت باز ایستاد... وقتی با منزل پدرم تماس گرفتم صدای گریه ها را شنیدم و فریاد بابا رفت...


ೋ قصه گوی شبೋ

من آن شهرزادم

که با هر شاخه ی سبزی در دست تو

هزار و یک قصه

برای شب هایم می بافم...