ೋشطرنج زمانه خاکستری نیست! ೋ

باید از نو بنویسم

حکایت سربازان پیاده ای

که بدون تاکتیک

با چشم های بسته و دهانی باز

شطرنج زمانه را

میان خطوط  کف دست هایم

رژه رفتند


با خنجرِ کین،

پشت ام سنگر ،

و انتقام قلعه های نداشته شان را

با زخمی بر دوشم گرفتند...



خاکستری، رنگِ من نیست!

یا سپیدِ سپید

یا سیاهِ سیاه!












ೋ یا ضامن آهو... ೋ

ضامن لبخند من

آهویی ست رمیده از زمین

تیزپایی آسمانی

که هر روز از پنجره ی امیدم

به تماشای رقص گام هایش می نشینم...


مشک ختن نگاهش،

پادشاه عطر های دلنواز است

و نفس های بیقرارش،

افتخار قلبم.






ೋ حقیقتِ روشن ೋ

در سیاهی چشمِ بی دارانِ دنیا
قلم مویی بی دسته ام
با دنیایی رنگ
بدون بوم...
در سپیدی اندیشه ی بیدارم
آسمانی پر از

رنگین کمان!








ೋ لحظه های چوبی ೋ

به دیوار آویخته ام

قاب شورانگیزترین کنسرتی

که سکوت چشم های ما را

سپیدتر از هر شعری

آنگونه نواخت

تا بزرگترین تراژدیِ عشق ،

ترانه ای باشد بر

 گوشِ دیوارهای عصر سنگی...