ೋ قنوتِ پنجره ها ೋ

سالهاست

پنجره ای هستم

روی تن خسته ترین دیوار


با پرده ای دل زده از کوچه ها...

گریزان از سنگفرش هایی 

که شاهدِ

شیدایی مرغ های عاشق بودند!


پنجره ای هستم

با قنوتی گشاده رو به آسمان

با نگاهی به زلالی دل کبوتری

که عشقِ پرواز را

در سال های دور، جا گذاشته است...


پی نوشت:



در سرزمین دیوارها و پنجره ها...

تنها شرط عقل است

ایستادن...





ೋباورِ سرخ ೋ

روشن است چشمک های

سرخِ خاکستر شهر

زیر نور مشوّشِ ماه ی که،

کبابِ رویاهای خام را

به خوردِ زمین

می دهد!




تاریکی ممتد شب را

باور دارم...









ೋ همزیستی ೋ

دام نیست!

دانه های در دستم

بامِ پرشِ کبوتری ست عاشق پرواز...











ೋ آشیانه های سرد ೋ

آمدنش بی فایده است

پرنده ی مهاجری که

"ماندن"  نمی داند...










ೋ شبنم پاش ೋ

تو

همان کوهنوردی

که در صبح فروغی سرخ

شبنم بر پیشانی طلوع پاشیدی

چارقدِ سبز، از سرِ غنچه کشیدی

تا در زایشی نو،

هاله ای نو بر ردّ گام های آسمان

بوسه زند...