ೋ لحظه های چوبی ೋ

به دیوار آویخته ام

قاب شورانگیزترین کنسرتی

که سکوت چشم های ما را

سپیدتر از هر شعری

آنگونه نواخت

تا بزرگترین تراژدیِ عشق ،

ترانه ای باشد بر

 گوشِ دیوارهای عصر سنگی...







ೋ مرگ ೋ

مرگ

تنها حقیقتی ست

لمیده بر

تلخند یک جمجه ی سرد...










ೋ غیبت ೋ

زیر هیبت چرکین ابرها،

همهمه ی رعد و باد

می تازد بر

دروازه های زمین و آسمان...

به امید خاموشیِ لب هایی که

گوشت تنِ برادر خورده اند...








ೋ سهره ی بی قرارِ ೋ

پرنده ی میان دست هایش

خلاصه ی نفسهای مردی بود

جامانده در

چین و چروک دامنِ دنیا ...


سهره ی کوچک

خوب می دانست

"رفتنی ست"


و مرد، خسته تر از همه ی دیوارهای دنیا

به زخمِ پای فنچ سیاه کوچکی خیره بود

که رسم پرواز را بهتر از او می دانست...




_ قلب سهره ی کوچکی که همراه لحظه های سکوتم بود و طبیب پای زخمی اش ، دست های پر مهر پدرم، دقیقا در لحظه ی درگذشت ایشان از حرکت باز ایستاد... وقتی با منزل پدرم تماس گرفتم صدای گریه ها را شنیدم و فریاد بابا رفت...