تو
همان کوهنوردی
که در صبح فروغی سرخ
شبنم بر پیشانی طلوع پاشیدی
چارقدِ سبز، از سرِ غنچه کشیدی
تا در زایشی نو،
هاله ای نو بر ردّ گام های آسمان
بوسه زند...
می گویند:
" قلب هر شخص،
به اندازه ی مُشت اوست"
به دست هایت می اندیشم
و مهربانیِ قلبی که
از مُشتت بیرون زده...
_ برای مادرم _
لمسِ
تپش های قلب پرستویی که
میان مُشت ام آشیانه دارد
هراسِ نزدیک شدن پاییز را
روز به روز بیشتر می کند...
دلم می خواهد
هجرت را "وتو" کنم...