ೋ همزیستی ೋ

دام نیست!

دانه های در دستم

بامِ پرشِ کبوتری ست عاشق پرواز...











ೋ آشیانه های سرد ೋ

آمدنش بی فایده است

پرنده ی مهاجری که

"ماندن"  نمی داند...










ೋ شبنم پاش ೋ

تو

همان کوهنوردی

که در صبح فروغی سرخ

شبنم بر پیشانی طلوع پاشیدی

چارقدِ سبز، از سرِ غنچه کشیدی

تا در زایشی نو،

هاله ای نو بر ردّ گام های آسمان

بوسه زند...











ೋ فرا تر از انتظار... ೋ

می گویند:

                         " قلب هر شخص،

                            به اندازه ی مُشت اوست"



به دست هایت می اندیشم

و مهربانیِ قلبی که

از مُشتت بیرون زده...








_ برای مادرم _

ೋ وتو ೋ

لمسِ

تپش های قلب پرستویی که

میان  مُشت ام آشیانه دارد

هراسِ نزدیک شدن پاییز را

روز به روز بیشتر می کند...

دلم می خواهد 


هجرت را "وتو" کنم...