پشت به تیک تاک عقربک های چوبی
پنجه از پنجه ی روز کشیده
چشم بر گُرگُر آبیِ آتش دارم
تا در ذهنِ سرد ترین خاطره ی "یک بیدار"
حکایت خفاشانِ نمک پاشی را حک کنم
که انتقام خونِ نداشته شان را
از زخم های شانه ی من
داغِِ داغ می گیرند!
دلم به حال پنجره ای می سوزد
که پرده ی دلش را در هوای
سنگفرش های کوچه ای می رقصاند
که چشم هایش جز
تماشای عاشقی باد و باغچه
چیزی نمی بیند!
خواهم گذشت
از زمینی که با اولین باران پاییزی
عقده هایش را نم پس می دهد...
باید دور شد
از ازدحام سایه هایی که
در عرق پیشانی صداقت
ماهی صید می کنند...
می ترسم کپک بزند
حرمت لقمه شده میان نانی که
نمکش بوی سیاست گرفته است...