ೋ ماهی و ماه ೋ

ماهی سرخ کوچکی را می شناسم
که هر شب
گیسوی آویخته ی ماه را بر برکه 
بافته
وحبابِ دلتنگی هایش را

مروارد مروارید بر آن سنجاق می کند...









ೋ روح شعر ೋ

عاشقانه های ما

خوب بلدند چگونه

دست هم را بگیرند
شانه به شانه ی هم بایستند
و دلبستگی و وابستگی قلب شان را
به رخِ تمام شعرهای حزین بکشند...


من و تو

روح شعریم...







ೋ آهوی دل... ೋ

همه ی دلخوشی ام

شعر هایی ست که کبوتروار و بی قرار

دانه چینِ صحن حرمِ مشت ما هستند

در بی اعتباریِ اینهمه دست ،

باید

ضامنِ لبخندِ هم باشیم...










ೋ واژه های بارانی ೋ

در هوای ابری

کنارم که می ایستی

باران مجالی می شود برای

بداهه نوازی گرمای دست هایت


همینقدر نزدیک باش...


می خواهم به هوای

عطر شانه هایت

به دیار واژه ها بزنم

و روی همه ی شعرها را سپید کنم.








ೋ حادثه ی باران ೋ

ساده نگذر

از رخت سپیدی که

بخت واژه هایم شده


من

آن عروس باران خورده ام

که سالهاست دست در دست آرزوهایت،

شانه ی خاکی جاده های شعر را

پابرهنه قدم می زنم...


و فراموش می کنم

باران

تنها حادثه ای بود که

ردّ گام هایم را به جنون کشاند...