پروازش، لبخندِ فلق...
شعر
تنها شاهد زورقِ رویاهای شکسته بود
در شبی که ماه،
نقره می پاشید بر تلاطمِ آرام امواج
و ماهی سرخ،
آخرین همنفس قوی سیاه بود
هنگام مرگ !
سالهاست
پنجره ای هستم
روی تن خسته ترین دیوار
با پرده ای دل زده از کوچه ها...
گریزان از سنگفرش هایی
که شاهدِ
شیدایی مرغ های عاشق بودند!
پنجره ای هستم
با قنوتی گشاده رو به آسمان
با نگاهی به زلالی دل کبوتری
که عشقِ پرواز را
در سال های دور، جا گذاشته است...
پی نوشت:
در سرزمین دیوارها و پنجره ها...
تنها شرط عقل است
ایستادن...
سرخِ خاکستر شهر
زیر نور مشوّشِ ماه ی که،
کبابِ رویاهای خام را
به خوردِ زمین
می دهد!
تاریکی ممتد شب را
باور دارم...