ೋ اشکی که چکید... ೋ

شعر های من از اهالی

حوالی چشم های توست

وگرنه واژه ها

اینچنین اشک اشک

بر گونه های سپید دفترم

گرم نمی چکید...



هاله ی طلوع

**********

از دفتر خاطرات شبنم گرفته

ೋ هجرت پروانه و ماه ೋ

درست

بعد از شبی که

پروانه ی سپید، هجرت آموخت

ماه،

شب را از یاد برد

پشت ابرها ماند

و برای مردمان آن دیار لالایی خواند...


وقتی پروانه رفت

من ماندم و من!

با هاله ای از خاطرات شبنم گرفته

و چشم هایی که

تا نفس باقیست

تاجدارِ الماسِ اشک خواهند بود

در شب های بی ماه...



هاله ی طلوع

**********

به یادِ روانشاد پدرم...

در این شعر "پروانه" نمادی ست از ایشان

ೋ تعبیر خواب ೋ

میان مُشت ام

قندیل هایی ست

از اشک های یخ زده ی مردمانی که

خیمه هایشان را

روی خونِ ریخته از دلِ واژه های من

برپا،...

و سبد سبد خواب

به یکدیگر هدیه دادند!


باز خواهم گشت...

در شبی که

ماهِ شب چهارده

بعد از طلوع به نماز واژه ها می ایستد...


دست هایم را

بر سر شهر خواهم باراند

و شقایق های کاغذی را

از سینه ی زمین خواهم شست!


گونه های خیس دریا را خواهم نواخت

و برای ماهی آزادی که

باله اش شانه ی آب بود

ترانه ی حباب و باران خواهم خواند!


و خوابِ مردم شهر را تعبیر...



هاله ی طلوع

*********

متاثر از رویدادهای پس از هجرت پروانه...(درگذشت پدرم)


ೋ انتظار ೋ

صبا را چشم انتظارم

جاده های رفتن را

گردن بزند...


سبد سبد بوسه ی سرخ

از لاله های واژگون چیده

فرش راهش کند...


منتظر گذر نسیمی هستم

تا بوی آمدنش را

گلوبندِ دلتنگیم کند!


منتظرم

...



هاله ی طلوع

**********

به یاد روانشاد پدرم که گاهی دلتنگی ام را در خواب به مهر می نوازد...

ೋ بابونه ی سپید ೋ

استخوانِ واژه هایم

از سرما تیر می کشد...


این روزها

حالِ بابونه ای را دارم

که ریشه اش

اسیر نفرین زمین است

و گلبرگ هایش

استخاره ی بودن یا نبودن...


هاله ی طلوع