_____________  هـــاله ی طلـــوع  _______________
_____________  هـــاله ی طلـــوع  _______________

_____________ هـــاله ی طلـــوع _______________

ೋ سهره ی بی قرارِ ೋ

پرنده ی میان دست هایش

خلاصه ی نفسهای مردی بود

جامانده در

چین و چروک دامنِ دنیا ...


سهره ی کوچک

خوب می دانست

"رفتنی ست"


و مرد، خسته تر از همه ی دیوارهای دنیا

به زخمِ پای فنچ سیاه کوچکی خیره بود

که رسم پرواز را بهتر از او می دانست...




_ قلب سهره ی کوچکی که همراه لحظه های سکوتم بود و طبیب پای زخمی اش ، دست های پر مهر پدرم، دقیقا در لحظه ی درگذشت ایشان از حرکت باز ایستاد... وقتی با منزل پدرم تماس گرفتم صدای گریه ها را شنیدم و فریاد بابا رفت...


ೋ قصه گوی شبೋ

من آن شهرزادم

که با هر شاخه ی سبزی در دست تو

هزار و یک قصه

برای شب هایم می بافم...



ೋ امید ... ೋ

تکیه گاهم

شانه ی کوهی ست

که بازتابِ شکوه اش

پیراهنی ست به قامتِ آرزوهایم...









ೋ بادبادکِ عشق ೋ

روبرویم بایست!

می خواهم آسمان را

در چشم هایت بکارم

و عاشقانه هایم را

در هوای نگاه تو

پرواز دهم...








ೋ رستاخیز لبخند... ೋ

محشر جایی ست

به زیبایی تبسم تو

و شیدایی واژه های من.