خواهم ماند
منتظر!
در گوشه ای از تقویم
در بیراهه ای از زمان،
آنجا که دریا و آسمان مرز نمی شناسند
شاید قاصدکی که
تنهایی ام به پایش گیر کرده
خبرِ نفس های گرمم را
به تو برساند...
بانوی برف ها که باشی
خوب بلدی چگونه
بی صداترین حروفِ عاشق را واژه به واژه
به تسبیح شعرهای ساکت بکشی...
تا مبادا زمزمه ی سبزترین دشت نازِِ قلبت
در باغ به گل نشسته ی نگاهش
وحشت وصل برپا کند!
هنگام سقوط قندیلهای مهر
فریادِ سپیدترین "دوستت دارم"
از زبان ملکه ی برفها
مژده ی شمیم بهار است...
مچاله ی نمایشی پاره
از یک درام واقعی بود!
که با هنرنمایی لبخندهای وصله دار...
شیره از سنگ گرفتند!
پشت به بی پرده ترین پنجره
صندلی از زیر پای حقیقت کشیده
پاشنه بر گلوی نفس واره ها فشرده
و مرگ انسانیت را پایکوبانه جشن گرفتند!
اینک؛
در شبی که ماه
آرامشی نقره گون می پاشد بر
دلهره ی سنگ های مزار
به فردای آنانی می اندیشم
که با شیپور سیاست،
فریاد صداقت سر داده
و خود را از تبار چشمه خوانند...
... و هنوز نفس می کشند!