چشم های من
فنجان قهوه نیست
برای گرفتن فال عشق!
تلخترین حلواست
در رسای مرگ
یک حس...
(شفیقه طهماسبی)
درد می شود
نیش می زند، سرخ!
چنانکه هیچ چسب زخمی
مرهم نمی شود
برای پل شدن میان شکافِ خونینِ دل...
(شفیقه طهماسبی)
زوزه می کشد
بادی که آه را بر سینه ی شن ها
ماه می کشید...
غباریست رها
میان کینه ی سیاه ابرهایی که
صاعقه، تنها خاطره اش
در یادِ آسمان بود.
طوفان هم شود
مجبور است به باریدن
و زمین ، پایان او...
های بادِ زوزه کِش....
آسمان باران دیده تر از این حرفهاست...
:)